آوانازنازیآوانازنازی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

آوای خوش زندگی مامانی وبابایی

عید شما مبارک

سلام عزیز دلم عیدت مبارک. فردا عید مبعثه.روزی که حضرت محمد(ص)از طرف خدا جون به پیامبری میرسه. مامانی خیلی احساس خوبی داره که تو این شب عزیز پیش شما وبابایی وبابابزرگی هست.اصلا میدونی چیه؟مامانی شبای عید خیلی خوشحاله چون میدونه همه خوشحاله هستن و همه میگن ومیخندن وشادند.خدا رو شکر که با وجود تو نفس مامان عیدمون شاد تره. امشب با بابابزرگی وبابایی با پیشنهاد بابایی رفتیم کوهسنگی. هواش خیلی خوب بود.شام خوردیم ویکمی راه رفتیم ولی چون شما جیگر طلا لالا داشتی زود برگشتیم. الانم شما خوابیدی وبابایی داره مسابقه فوتبال هلند وپرتغال رو نگاه میکنه ومنم دارم برات مینویسم.بعدشم احتمالا میرم تو سایت های دیگه رو سر میزنم ت...
29 خرداد 1391

سفر برم یا نه

سلام عزیز دلم امروز میخوام با چند تا از مامانی های مهربون مشورت کنم. مشورت درباره چی؟الان میگم. عزیز مامان،مامانی مدتیه که مسافرت نتونسته بره وبا توجه به شرایط سختی که داشته(فوت مامان بزرگی و دایی جواد جون)از نظر روحی خیلی خیلی خسته شده وبابایی هم نمیتونه بخاطر مشغله کاریش مامانو ببره مسافرت ولی بابا بزرگی به مامانی وخاله جون گفته ما رو سفر میبره ولی مسآله مهم شمایی که چون سفر خارج از کشوره مامانی میترسه ببردت.میترسم خدایی نکرده تو کشور غریب مریض بشی یا هزار مورد دیگه که چون بابایی هم همراهمون نیست خیلی خیلی میترسم.حالا نمیدونم چکار کنم ؟بابایی گفته نگه میدارت ولی تا بحال یک روز هم تورو تنها نگه نداشته چه برسه به شش روز.تازه صبحها هم ب...
27 خرداد 1391

چندتا عکس از کوچولویی هات

قربون شکل ماهت بشم جیگر مامان ببخش مامانی که عکسات مال وقتیه که نی نی تر بودی انشاا...در اسرع وقت عکسای جدید تری ازت میذارم                                                                    ...
25 خرداد 1391

اوا جون مریض شده

سلام مامانی الهی دورت بگردم که اصلا حالت خوب نبود. عزیز دلم اوا جون از روز یکشنبه تب کردی منم بهت قطره دادم ولی دیدم بازم حالت خوب نیست بردمت پایین که عمو جون معاینه ت کنه تو بغل خاله جون تشنج کردی چشمات رفت نفست قطع شد ورنگت سیاه شد(زبونم لال یک لحظه مردی).عزیز دلم نمیدونی مامان چقدر بال بال میزد.امیدوارم خدا این لحظه رو نسیب هیچ کس نکنه.بلافاصله عمو جون تو رو از بغل خاله جون گرفت واروم به قفسه سینه ت زد تا نفست برگشت تو همین زمان هم خاله جون به اورزانس زنگ زد ورفتیم بیمارستان.دو روز تو بیمارستان بستری شدی.مامانی وبابایی اینقدر تو بیمارستان گریه کردن.در کل خیلی سخت گذشت ولی بازم دست همه مخصوصا بابابزرگی که ما رو ت...
18 خرداد 1391
1